گفت امشب آتشت افزون کنم
سایه تردید را از سینه ات بیرون کنم
گفت امشب باده ای از انگبین
می دهم تا پر کنم جام یقین
گفت رمز پاکی آیینه ها
شستن کینه ز چشم و سینه ها
گفت من عاشق ترینم در الست
گفت باید وانهی هر آنچه هست
گفت امشب آتشت افزون کنم
سایه تردید را از سینه ات بیرون کنم
گفت امشب باده ای از انگبین
می دهم تا پر کنم جام یقین
گفت رمز پاکی آیینه ها
شستن کینه ز چشم و سینه ها
گفت من عاشق ترینم در الست
گفت باید وانهی هر آنچه هست
به دمی به صبحگاهی
که ز پرده ها برون شد
به سلام عشق آمد
صنمی و کار ما ساخت
دل شکسته و خمیده
پر انتظار بودم
به گلایه ها که خندید
دل بی قرار ما ساخت
نه زمینی زمینم
نه به آسمان پرم هست
به فنا سپرده ات را
ره جاودانگی ساخت
به بهشت دل نبندم
چو به موی تو اسیرم
که گذر از این معانی
سر عاشقانه ات ساخت
باز شبی گذشت من در طلب تو بوده ام
صبح دمی دمید من شعر تو را سروده ام
باز هوایت امد و به داغ دل دمیده شد
باز صدایت امد و ضرب به ضرب سینه شد
باز نگاه میکنم غیر تو نیست در جهان
پرنده ای پر زد و رفت به اوجها به آسمان
سر انالحق ار مگوست من به که گفتگو کنم
راز یکى بودنمان چگونه باز گو کنم
مرغ حق خواند از تو آیاتی و تعبیرش تویی
در درون ذره هایی مستتر آن جان جانانم تویی
صد هزاران چشم باید بازگردد تا به معنایی رسد
عقل معنا را نیابد عمق بی پایان تویی
گر زنم در شعله ات پر بس که شیدای توام
غایت آمال و عشقم شوق و ایمانم تویی
من به یاری دل نبندم تا تویی در خاطرم
یار شیرین و امینم ماه و دلدارم تویی
تو یه شعری یه غزل
تو ظریفی مثل احساس
چشمای رنگ عسل
تو به تنهایی دنیام
گفتی که دیگه نباش
اون میدونه که باهاشم از ازل
اونقدر واژه رنگی
پشت احساسم گذاشتی
که دیگه رنگین کمونم پررنگ بی بدل
ترس من ترس نبودت
لغزش من از سجودت
راحت حرفهارو گفتن تو کمک کن در عمل