دل داده آن سرو قدم کو به نسیمی بخرامید
گفتم که دوا نیست مرا رحم کن ای دوست
گفتا که به دار است هر آن سر که خروشید
گفتم که به جانم غم عشق دگری نیست
گفتا که به شیدایی تو رنگ زمینیست
گفتم که شود صبح دمی عشق بیاید
گفتا که به بپا خیز و نشو خالی از امید
چون هم نظرش گشتم ، آن شور هویدا شد
در باب طلب بودم ، معشوق که پیدا شد
من مست نبودم از ، آن جام اهورایی
با ساغر عشق آمد ، این قائله برپا شد
گفتند نمیابی ، یک سجده به جا ماندست
عاشق که شدم او هم ، در سجده یکتا شد
حق خواست که آدم شد ، در کثرت آدم ها
با عشق یکی گردند ، چون قطره که دریا شد
در وادی عشق اصل و مبنا هستند
آنها که ز باده های معنا مستند
از ساغر وحدت ار تورا هم بدهند
در چشم خدا بین همه اجزاء جهان او هستند
آن منتظرانی که ز آیین هایند
گویید بیایند که اینجا همگی یک دستند
ادراک شبانگاهی ما درسی بود
تا باز شود چشم و بگویم همه یک جان هستند
نه سری که سر گذارم به سرا و سایه بانش
نه دلی که دل ببازم به فنای جاودانش
نه خودی مانده خدایا و نه خیالی از دو چشمش
نه شود شوم روانه ز شعاع تار مویش
نه توان تاب دارم به تمامی طوافش
نه سزاست سوز و حسرت چو نمیرسم به قافش
نه به بند باده باشم نه اسیر می ، فروشش
نه رها شوم ز عشقش چو غلامه حلقه گوشش