چون باده ای از عشق چشیدیم خموشیم
رین حالت مستانه به گفتار نجوشیم و نکوشیم
آن نرگس بی تا که تایش به جهان نیست
دیدیم و پس از آن به جهانش نفروشیم
در میکده جمعیست به رازند و نیارند
در راه حقیقت چو رسیدیم به هوشیم
او خواند و چنان غرق در آغوش نگاریم
زان کار جهان را دگر اصرار نداریم