شبم مهتابیه با مه جبینم
خدایا داغ این دلبر نبینم
سه پنج روزه که بوی گل میایه
خدایا گل ازین بستان نچینم
زدم پیمونه و مستم مداوم
جز از اون خم از اون ساغر نسونم
خوشه دلدادگی با حال مجنون
که زیباتر ز لیلا کس ندونم
شبم مهتابیه با مه جبینم
خدایا داغ این دلبر نبینم
سه پنج روزه که بوی گل میایه
خدایا گل ازین بستان نچینم
زدم پیمونه و مستم مداوم
جز از اون خم از اون ساغر نسونم
خوشه دلدادگی با حال مجنون
که زیباتر ز لیلا کس ندونم
چون راز باده نوشان ، دانند می فروشان
دیگر چه حاجتی به ، دکان دین فروشان
یک جرعه از تعالی ، گر بر تو عرضه گردد
دیگر قبا نخواهی ، از جنس زهد پوشان
ان سان که ره ندارد ، مستی به بارگاهی
زاهد خبر ندارد ، از درک راه و کوشان
ما مست بادگانیم ، ایمان ما به عشق است
کی راز عشق گویند ، هر آینه خموشان
مستیم از جام تهی ، از نشئه های آگهی
یک جرعه از این گر زنی ، آتش به عالم افکنی
جن و ملک در ساز ما ، گویند جمله راز ما
ما فاتحان آخریم ، چون عشق می ماند بجا
گفتا که مجنون گشته ای ، یا مانده ای اندر دویی
بر خوان وحدت برنشین ، چون خود نیابی در تویی
مرغ سحر با نای و نی ، سر زد چو بر بازار وی
آنجا خموش و پخته شد ، در نزد آن فرخنده پی
نه سری که سر گذارم به سرا و سایه بانش
نه دلی که دل ببازم به فنای جاودانش
نه خودی مانده خدایا و نه خیالی از دو چشمش
نه شود شوم روانه ز شعاع تار مویش
نه توان تاب دارم به تمامی طوافش
نه سزاست سوز و حسرت چو نمیرسم به قافش
نه به بند باده باشم نه اسیر می ، فروشش
نه رها شوم ز عشقش چو غلامه حلقه گوشش