شبم مهتابیه با مه جبینم
خدایا داغ این دلبر نبینم
سه پنج روزه که بوی گل میایه
خدایا گل ازین بستان نچینم
زدم پیمونه و مستم مداوم
جز از اون خم از اون ساغر نسونم
خوشه دلدادگی با حال مجنون
که زیباتر ز لیلا کس ندونم
شبم مهتابیه با مه جبینم
خدایا داغ این دلبر نبینم
سه پنج روزه که بوی گل میایه
خدایا گل ازین بستان نچینم
زدم پیمونه و مستم مداوم
جز از اون خم از اون ساغر نسونم
خوشه دلدادگی با حال مجنون
که زیباتر ز لیلا کس ندونم
اول کسی که مومن اندر حجاز گردید
دردانه طریقت ، مولایمان علی بود
در دست پرچم عشق ، در دل نیابت از حق
در جنگ حق و باطل ، پیکان حق علی بود
در مرتبت امامت ، در معرفت به غایت
باب ورود و فهم اسرار علم علی بود
در قیل و قال دنیا ، شمسی که دست میداد
باسالکان عالم ، نور خدا علی بود
مردانه بود تیغش ، بیگانه بود با غش
تفسیر عدل و میزان ، معیار حق علی بود
حال دلش نکو شد ب، ا عشق روبرو شد
آنکه نیاز صبحش ، ذکر علی علی بود
به ترانه سر زدم من که قمار دیگری بود
به بهانه های چشمت که شرار دیگری بود
به شب سیاهمستی ، فوران یک تمنا
کلمات پر ز بوسه ،که ز جای بهتری بود
سر پر حساب دنیا ، پر محنت ، بی قراری
من به عاشقی رسیدم ، که قرار دیگری بود
جز به وصل او نیایم ، که رواست اشتیاقم
سر باده الستی ، که فنای دیگری بود
چون باده ای از عشق چشیدیم خموشیم
زین حالت مستانه به گفتار نجوشیم و نکوشیم
آن نرگس بی تا که نظیرش به جهان نیست
داریم و به عطرش همه عالم ب فروشیم
در میکده وصلیم به مستان که به رازند و نیازند
در راه حقیقت چو رسیدیم به هوشیم
او خواند و چنان غرق در آغوش نگاریم
کز کار جهان فانی و آمال نداریم
به قمار عشق من، تو
سر بی قرار من ، تو
همه سایه ها فریبند
همه سایه سار من ، تو
نگران ناز لیلی
سر اواره مجنون
سر من کسی ندارد
همه سر بهانه ام ، تو
سر اینکه گشت شیدا
به دو جام وصل عارف
من ازین هوا که مستم
می و پیمانه ی من ، تو
دگران خبر ندارند
ز نوای ساز مطرب
منه با خبر سمائی
حلقه ی طواف من ، تو
مطرب بزن به سازت ، ساقی بریز باده
من رفته ام بسویش ،مردانه سر نهاده
گویا بی تو مجنون ، حال طرب ندارد
شاید که بی تو لیلا ، هجران به دل فتاده
گر مدعی بداند ، سرر منو تو چون است
دست عجب بیاید ، وا سازد این افاده
در پرده چون نظر کرد ، سالک ندید چیزی
جز خود خدا و مطرب در وحدت اوفتاده
تا که با عشق تو همراه و هم آوازه شدم
نای مطرب شدم و ساکن میخانه شدم
چون ندانست که در وادی بی غم ، غم نیست
غم ندانست چه سان عاشق و دیوانه شدم
من که در خواب تو بودم همه عمر و همه جا
بر سر دار چه زیباست ببین عاشق بیدار شدم
حال چشمی که خمارست به خمًار سپارم دیگر
من که با چشم تو دیدم ، خالی از انکار شدم
آن لحظه پر حادثه چشمان تو زیباست
آنجا که حقیقت نه سرابست و نه رویاست
آن لحظه صدایم کن و من را نگران باش
من در پی تو آمده ام عشق، عیان باش
دستی که مرا میبردم دست تو باشد
شوقی که مرا می کشدم وصل تو باشد
در کثرت نومید به توحید نظر کن
تا حان حقیقت همه آیین تو باشد
یک قدم مانده به آغوش نسیم
یک نفس مانده به نرمیه بهار
پای گل چشم تورا داد زدم
رو به این شهر برآشفت ی خواب و بیدار
نگذارید خدا را به دکان ببرند
نگذارید وجودش بشود پر انکار
پشت هر واقعه ای او پیداست
بعد هر حرف حقیقت پندار
در کمالی که در آن زنده شود جان درخت
و بروید همه جا روح بهار
منتظر در پی چشمان تو ام
در قماری که ندارد تکرار
که بیایی برسد نور و سرور
غرق آغوش تو باشم این بار
هفت آسمان را گشتم و غیر از تو معبودی نبود
غیر از تو یکتا نازنین مقصود و مطلوبی نبود
درک عدم اندر وجود سخت است و ادراکی خمود
درک رخت اما به عشق آسان و زیبا می نمود
در لا مکانی در زمان میشد به امواجی نشست
این موج های بی دریغ در بر عدم ها می گشود
صبحی که از دریای عشق پیمانه دادم سرنوشت
یک آیه از روی تو گفت آن پیر دانا در سجود
لا اله الا الله حقاً حقاً لا اله الا الله ایمانأ و تصدیقاً لا اله الا الله عبودیهً و رّقاً
من بنده شدم بر عشق
پاینده شدم در عشق
از آتش جان سوزی
آکتده شدم با عشق
شوری است بر انگیزد
در جان و دلم ریزد
هیهات بی انگیزد
در آتش و داغ عشق
لب تشنه , بره هامون
عشقی که کند افسون
من آب نمیخواهم
جز از ید پیر عشق
این نکته که میخوانی
معنی نکنی آنی
بس شرح و سخن دارد
اقلیم عظیم عشق
کاش که این ساده دل عاشق و رسوا نبود
کاش که چشمان تو این همه زیبا نبود
کاش رها میشدم از غم دلدادگی
صورت آن آشنا این همه بیتا نبود
گرد جهان گشتم و غیر تو ام خواست نیست
کاش که لبهای تو شککر و حلوا نبود
گفتمش این راز و از خون جگر ها که رفت
گفت که اسرار عشق حل معما نبود؟
صحبت اصحاب عشق
صحبت مستانه هاست
اوج شهیدان عشق
برکت پیمانه هاست
در طلب آمد دمی
گشت عیان شمس ما
جمله ی دیدار ها
رحمت و لطف خداست
گفت نمی خوانی از
آیه ی شکر و حضور
گفتمش این آیه ها
درک جمال شماست
گفت نظر بر مجاز
میکنی اندر سماع
صاحب اعجاز ها
مطرب این ساز هاست
راه کمالم نمود آن رخ زیبای تو
گنج محالم گشود آن لب حلوای تو
در دو جهان نیستم فارغ ازین ادعا
اینکه منم در صف مکتب و ماوای تو
چه شبی چه بامدادی
چه سحرگهی
خرامان
به هوای باده مستیم
ز شکوه عشق
حیران
چه خیال دلنشینی
که تویی خیال سازم
چه محال پر ز رازی
که منم در آن
غزل خوان
نه به جمله ام در آید
کمی از عز و جلالت
نه به فهم و عقل کنجی
همه واژه ها
پریشان
به وصال اسم اعظم
نرسد کسی به جمله
که کمال و عشق هر دو
بشود در آن نمایان
حسن ناظم ۹۹.۷.۹
گفتم ای عشق دگری نیست تویی در یادم
گفت برخیز و بگو از دو جهان آزادم
گفتم این مشق طلب چشم تو بر من آموخت
گفت آتش زده ام برتو و از آن شادم
گفتم این آیه توحید هو الله احد
گفت معشوق یکی هست و بمان در یادم
از سر لطف تو ای حضرت استاد ببین
در دل عشق نشستم ز جهان آزادم