عشق تو آنم ربود ، سر به سرم در سجود
شعله به جانم کشید ، وحدت اندر وجود
من که به خوابم ولی ، چشم تو بی خواب بود
هر که به دامت نشست ، تشنه و بی تاب بود
کشته این ماجرا ، عقل به بازی گرفت
تا که به دامش رسد ، در طلب ناب بود
شاهد غیبم رسید ، گفت مشو نا امید
راه خرابات عشق ، آتش و هم آب بود
شعله به جانم کشید ، وحدت اندر وجود
من که به خوابم ولی ، چشم تو بی خواب بود
هر که به دامت نشست ، تشنه و بی تاب بود
کشته این ماجرا ، عقل به بازی گرفت
تا که به دامش رسد ، در طلب ناب بود
شاهد غیبم رسید ، گفت مشو نا امید
راه خرابات عشق ، آتش و هم آب بود