عشق
جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۲ ق.ظ
قرعه ی خمار ومستی ز ازل به نامم افتاد
ای دریغ از آن تفاخر که بهشت داده برباد
ببرم به باده ساقی به سجود می پرستان
که دمی جدا نباشم ز نماز جمع مستان
ره وادی فنا را چو به جرعه ای گشودی
دل و جان و عقل و هوشم همه را ز من ربودی
به هزار راه رفتم که تو را بیابم ای عشق
تو به آتشم کشیدی که چنین بتابم ای عشق
ای دریغ از آن تفاخر که بهشت داده برباد
ببرم به باده ساقی به سجود می پرستان
که دمی جدا نباشم ز نماز جمع مستان
ره وادی فنا را چو به جرعه ای گشودی
دل و جان و عقل و هوشم همه را ز من ربودی
به هزار راه رفتم که تو را بیابم ای عشق
تو به آتشم کشیدی که چنین بتابم ای عشق
۹۶/۰۷/۰۷