گفت امشب آتشت افزون کنم
سایه تردید را از سینه ات بیرون کنم
گفت امشب باده ای از انگبین
می دهم تا پر کنم جام یقین
گفت رمز پاکی آیینه ها
شستن کینه ز چشم و سینه ها
گفت من عاشق ترینم در الست
گفت باید وانهی هر آنچه هست
گفت امشب آتشت افزون کنم
سایه تردید را از سینه ات بیرون کنم
گفت امشب باده ای از انگبین
می دهم تا پر کنم جام یقین
گفت رمز پاکی آیینه ها
شستن کینه ز چشم و سینه ها
گفت من عاشق ترینم در الست
گفت باید وانهی هر آنچه هست
دستهایت مثل باران ناز چشمانت هزاران
در صدای خنده هایت شعر و موسیقی فراوان
گفت با من نازنینی مستیت آغاز و پایان
نوری از سمت رخ تو روشنایی بخش یاران
در هزاران پرده بودی عشقت اما داغ و سوزان
آتشی زد بر عوالم گشت جاری مثل باران
آینه در آینه نور از جمالت منجلی و از جلال تو درخشان
تا که سودایی بسازد عالمی حیران و حیران
حسن ناظم
94/06/09
امشب ندایی از درون من را صدا میزد بیا
گفتم که بند این تنم گفتا رها می کن بیا
گفتم که تبدارم ز عشق ، بیمار آن چشم و کرشم
گفتا زمینی را زمین بگذار ، پر گیر و بیا
گفتم که بی بال و پرم آن هد هد بی شهپرم
گفتا خرد آموختی حالا چو سیمرغی بیا
گفتم کجا آموختم من کی چنین می سوختم
گفتا به سان لحظه ای ، پس سر رها میکن بیا
حسن ناظم
8/1/94