سر رها میکن
پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ
امشب ندایی از درون من را صدا میزد بیا
گفتم که بند این تنم گفتا رها می کن بیا
گفتم که تبدارم ز عشق ، بیمار آن چشم و کرشم
گفتا زمینی را زمین بگذار ، پر گیر و بیا
گفتم که بی بال و پرم آن هد هد بی شهپرم
گفتا خرد آموختی حالا چو سیمرغی بیا
گفتم کجا آموختم من کی چنین می سوختم
گفتا به سان لحظه ای ، پس سر رها میکن بیا
حسن ناظم
8/1/94